کارن کارن ، تا این لحظه: 11 سال و 12 روز سن داره
کاریناکارینا، تا این لحظه: 11 سال و 12 روز سن داره

عشقهای ابدی مادر ... کارن و کارینا

بيست و هفت ماهگی کارن و کارینا

1394/4/17 3:7
نویسنده : فاطمه
315 بازدید
اشتراک گذاری

گذران روزهای کودکی کارن و کارینا در کوچه باغ خاطرات کودکی مادر در تابستانی گرم

در این ماه اولین استقلال دوقلوها اتفاق افتاد ...تشویق و اون از شیر مادر دل کندن بود ... غمگین که برای خواب خیلی بهش نیاز داشتن ... ولی خوب بلاخره تونستن دل بکنن ... ولی شبها کارن با روی پا خوابیدن خودشو راضی کرد و کارینا با پرسه زدن و ورجه وورجه کردن و در پایان پناه آوردن به آغوش مادر ،بخواب میره ... و چه حس زیبایی رو نصیب مادر میکنن ...زیبا حس حضور دو فرشته دو طرفت که حضورت براشون ضروریه و حضورشون برات مثل نفس حیاتیه...

 

 

 

با اومدن ماه رمضان و شروع مهمونیهای افطاری به کارن و کارینا خیلی خوش گذشت و حسابی بد عادت شدن و خونه موندگار نبودن ...همش میگفتن بریم دد ...اینجا هم لباسی رو که مادر جون براشون دوخته پوشیدن و منتظر رفتن به خونه لعیا جونن ...

 

ت     

 

 

اینجا هم اتاق آیدا جونه که بجه ها خیلی دوسش دارن ... محبت مهمونی افطاری خانه دایی جان دکتر ... مسابقه والیبال بود و دایی جان محمد هم رفته بود استادیوم ...جشن

 

کارینا عاشق دوچرخه و اسکوتره ...خطا ولی هنوز زوده براش ... بدبو وقتایی که خون مادری باشیم وروجکها میرن نو انباری و اسکوتر سارا و مهتا رو میارن و بازی مسیکنن و گاهی زمین میخورن ... اینجا کارینا اسکوتر گذاشته روی پاهاش و لالایی میگه ...خندونک

 

بلاخره آقای پدر استخرتون رو باد زدن ... . کارینا و کارن هم با ذوق فراوون رفتند برای آب بازی ... و یه ساعتی مشغول بازی بودن ... بوسبوس

 

 

کارن عاشق رانندگیه ... و هروقت پدر بره دنبال خرید کارن جاشو پرمیکنه ...  با شیرین زبونی به مادر میگه لانندگی بکنم .... البته دایی جانها هم براش کم نذاشتن ... مخصوصا دایی جان دکتر ...و پسرکم خیلی حرفه ای شده ...بغل

 

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

تعطیلات عید فطر همراه با مادری و پدری و خاله و خانواده دایی جان و خان دایی رفته بودیم خونه ییلاقی نیراسم... آرامهوای خنک ومه آلود وبارانی دوروزی مارو در بر گرفت و لذتی وصف ناپذیری رو تجربه کردیم ... مخصوصا موقع برگشتن و بارون شدیدی که تو جاده جنگلی میبارید و فضای زیبایی رو به وجود آورد ... دلم نیومد عکسی ازش نذارم ...

به کارینا و کارن هم خوش گذشت فقط مشکل مثل همیشه غذانخوردنشون بود ... غمگینکارینا بخاطر حالت تهوعی که بهش دست میدهسبز کل راهه رفت و برگشت رو تو بغل مادر خواب بود و کارن هم مهمون ماشین دایی جان و پیش خاله جونیش ...  ولی شکر که خوش گذشت ... زیبا

 

جاده جنگلی و بارانی زیبا در کنار خانواده ...محبت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کارن و کارینا در حال خوردن ذرت (بلال)

 

 

شازده کارن درحال خوردن صبحانه در ماشین خان دایی( خاله مجبور شد برای اینکه بتونه بهش غذا بده بیارتش داخله ماشین )خسته

 

 

پرنسس مامان و عروسک جدیدش آناهیتا (اسمش بر گرفته از یکی از دوستای خاله ست که چند روزی مهمون خانه مادری بود و همه دوسش داشتن و بهش علاقه مند شدن بخصوص کارینا نازی) محبتبوس

 

باز هم پرسه زنی در باغ پدری و ورق زدن خاطرات کودکی مادر ... و عکسهای خاله جونی

عشقولانه های کارن و کارینا

 

 

 

کارن و کارینا در کنار حصار باغچه سبزیجات

 

بعد یه ماه دوری از دریا  بلاخره با پیشنهاد خاله یکی از عصرهای تابستان عازم  دریا شدیم ... البته شما کمی سرما هم خورده بودید ... ولی آب بازی و بازی با ماسه حسابی لذت بزدید ...

 

 

 

 

عشقای مادر ووو بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد یه ساعتی بازی و خیس شدن هردوشون خاله اونارو شست و منم لباساشونو عوض کردم ... و آبمیوه خوردن هم شروع شد ...نوش ...

 

زمان برگشت هم چون با خاله اومده بودیم واز صندلی ماشین خبری نبود کارینا کارن رو اذیت میکرد کچل... کارن هم عصبی شد ....ترسوبلاخره کارینا خوابید و کارن دمق شد ...غمگین و در پایان کارینا اومد بغل مادرزیبا و کارن ناراحت دعوت شد به آغوش خالش ...بغل و رانندگی کرد ...جشن

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

 

 

اینم کارینا نازی به همراه دوست جونش آناهایتا جون که سوار موتور کارن شده و جوجه ها کلی ذوق کردن و دست زدن بوسبوس

 

 

 

بعد دوسال و اندی برای اولین بار چهارتایی رفتیم رستوران برای خوردن پیتزا ... آرام البته قبلش به بازار کناره سری زدیم که سرگردنست ... خطاو ما دوتا بادکنک هواپیما با قیمتی نجومی خریدیم از سر ناچاری...غمگینبدبو

و به شهر بازی پرشیا هم رفتیم که به سختی و کمی اشک ازش دل کندن ... و کارن تویه رستوران گریه میکرد و میگفت بریم ماشین زرد سوار شیم ...گریه و کارینا هم روی صندلیش بند نمیشد ...ترسوو پدر حسابی عصبانی بود و پشیمون از رفتن به رستوران ... کچلولی من خوشحال از قیافه شما ...خندونک ولی شمکو ها همه پیتزارو خوردن ... نوش جونتونبوسبوسمحبت

پسندها (4)

نظرات (0)