سی وچهار ماهگی کارن و کارینای من
کارینا و کارن پس از شرکت در اولین مراسم عروسی ...
علارقم تصور همه هردو بچه های خیلی خوبی بودند و برخلاف قبل نه تنها کارن گریه نکرد بلکه تمام وقت روی سن رقص بود ... و در زمان برگشت به مادر گفت : مامان عروسی خیلی خوش گذشت فقط من شاپاش نگرفتم ...... و پدر بهش شاپاش داد و فرداها با تعریف این قصه برای دیگران شادباشهای دیگه ای هم دریافت کرد ناقلا پسر من
جارو کشهای مادر ...
یه روز جمعه آفتابی و رفتن به پارک .... بقول کارینا بلم پارک نوشیدنی ...
وای زانوی پسرم زخم شده ... اولین زخم کارن در اثر شیطنت و بازیگوش ...
کارینا در اتاق بازیشون در استخر و بهم ریختن همه اسباب بازیها .... و البته ناراحت کردن مامان که با یه ببخشید و بوسه حلش میکنه شیطونک من
یه روز آفتابی و برفی و رفتن به سفر یک روزه بهمراه مادر جون و پدرجون و عمو و منا جون و خانواده خاله و دایی بابا به چلاو ... برف بازی و تویوپ سواری در ارتفاعات سنگچال ... و ساخت آدم برفی بوسیله دستان هنرمند مامان ... البته به کمک بچه ها
روز خیلی خوبی بود برای همه ... خدا جون شکرت
مدتی بود کارن از پدری تقاضا میکرد براش ماشین پلیس که آژیر بکشه بخره ... و پدری هم بعد گشتن مغازه های اطراف خونشون نتونست پیدا کنه تا بلاخره ماشین پلیس ببو دار خریده شد ... و برای کارینا هم یه نینی بی مو در رورورک ... وبعد از کلی بازی کردن معلوم شد کارن از صدای ماشین پلیسش میترسه و حالت صامتش رو دوست داره ...
در عکس هم مشهوده که دوتایی پشت مبل سنگر گرفتن و به ماشین در حال آژیرکشی و فایر فایر گویان هست نگاه میکنن ...
یه شب جمعه سرد زمستونی و رستوران رفتن و پیتزا خوردن دوقلوها ... و البته سری هم به پارک خلوت زدیم ... ولی بعلت سردی هوا و سکوت شب زود اونجارو ترک کردیم ... فکر کنم شب ولنتاین بود ...(ماجرای تلفن مشکوک به پدر و برنده شدن مبلغی توسط رادیو که دروغ و کلاه برداری بیش نبود )
شبی از شبهای زمستانی پدر و مادر در حال دیدن سریال شهرزاد بودن و جوجه ها هم مشغول بازی و بلابلایی بودن ... یهو متوجه کارینا شدم که رفت بالای مبل و ناناخانوم تو بغلش محکم گرفت و به صفحه تلویزیون زل زد... و شکار این عکس ...
کارن و کارینا بعد رفتن به حموم و بقول کارن خیلی تمیز شدن در حال دیدن برنامه مورد علاقشون که اسمش رو گذاشتن سفینه ...
بازی کردن دوقلوهای مامان گاهی بازیهای دخترونه و گاهی بازیهای پسرونه
و اما یک اتفاق ... با برگزار شدن نمایشگاه گل و گیاه در شهرمون در روز آخر نمایشگاه بهمراه پدر و مادرجون و خاله سری به نمایشگاه زدیم که خیلی شلوغ بود و بعد از خرید چندتا گلدون کاکتوس و کمی عکس گرفتن از بچه ها نمایشگاه رو ترک کردیم ...
ولی همون شب خاله و فردای اون روز مامان سخت مریض شدند و بدنبال اونها کارن و بعد کارینا و پدرو ... مریض شدند ... که بسیار روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم ... یه شب تا صبح تهوع داشتن کارن و کارینا ... که در کارینا شدتش خیلی بیشتر از کارن بود بچه هارو بیرمق و مادر رو ضعیف کرد ... ولی شکر که بخیر گذشت ...
یه شب قبل از تولد پدر ... کارینا و کارن که در هنگام خرید کیک تولد برای خودشون کلاه خریدن و چند ساعتی حسابی سرگرم شده بودن ...
آقای پدر تولدت مبارک ...
( آقای داماد هم برای اولین بار مهمون خونه ما شده بود و بچه ها آهنگ آهای آقای داماد رو براش میخوندن )
دوقلوها و پارک نوشیدنیییییی
کارینا و عروسک عمه که معروف به پسره عمه است
و در نیمه اسفند ماه جوجه هامو بردم پارک رنگین کمان ... و حسابی بهشون خوش گذشت ...
بازی کردن بچه ها ... خاله بازی ماشین بازی ... کارن هم صاحب یه لودر شد در این روزها و خیلی خوشحال شد ...
عزیزای دلم همه آرزومه براتون بهترین لحظه هارو بسازم و از خدا میخوام منو حمایت کنه تا طعم کودکیهاتون شیرین و رنگین باقی بمونه ... دوستتون دارم مادر