کارن کارن ، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره
کاریناکارینا، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره

عشقهای ابدی مادر ... کارن و کارینا

سی و پنج ماهگی کارینا و کارن

1394/12/17 17:24
نویسنده : فاطمه
256 بازدید
اشتراک گذاری

 

سال نو مبارک

 

چهارشنبه سوری سال 1394

اندر احوالات چهارشنبه سوری اینو میشه گفت که مطابق هر سال خونه پدری و مادری همه جمع بودیم محبت و هوا هم کمی سرد و گاهی بارون ریزی میبارید زیبا و بعلت خیسی زمین باغ  ما شب رو در پارکینگ خونه خاندایی سپری کردیم و با فشفشه ها و سیگارت و باقی وسایل آتش بازی که عمو فراز برامون تهیه کردند حسابی خوش گذروندیم بغل البته کارینا اوایل کمی میترسید غمگین و گریه میکرد گریهو در آغوش مادر و پدر و خاله بسر میبرد و کم کم به جو عادت کرد ...چشمک  دست دایی جان درد نکنهتشویق  با کباب جگر حسابی بچه ها لذت بردند و بعد از کلی رقص و آتش بازی نوبت به هوا کردن بالنهای آرزو بود که هدیه مادر (عمه فاطی) زیبا برای همه بچه ها بود ...محبت  با کمک خاندایی بالنها هوا رفتن  ... شش بالن و بچه ها با دنیای کودکیشون زیر لب آرزوهاشونو میگفتن چشمکو کارن از همه هیجانزده تر فریاد میزد آرزو کردم ... جشن بالن آرزو کردم ... و به بالنهای در حال بالا رفتن میگفت تو میتونی تو میتونی  ... تشویق و همه از جمله پدری و مادری با شادی چشم به بالنهایی که در آسمون محو میشدن نگاه میکردن ... آرامو من از ته دل دعا میکردم که این جمع دوست داشتنی سالهای سال زیر سایه پدر و مادرم کنار هم شاد و خندان و با سلامت و آرامش زندگی کنند ... راضی جای دایی جان دکتر و لادن جون که بخاطر وضعیت کمر لادن جون امسال غایب بودن هم خالی بودغمگین  و همچنین داداش هم غایب بود از جمع ما سکوت....

 

کارن و کارینا بهمراه خواهر کوچولوشون یه عکس قشنگ گرفتن بوسبوسبوس...

 

پسر شجاع من و ذوق کردن های زیباشبوس


 

 

کارینای نازنین من ... بالن بدست ... و کمی گوشه گیر ...

 

 

 

 

اینم بالن آرزوهای کارینا و کارن

 

 

 

**********************************

آخرین پنجشنبه سال و خلق یک شب زیبا برای بچها ....

روز بیست و هفتم اسفند بود و ما بچه ها رو بردیم پارک رنگین کمون و حسابی بازی کردن و خسته شدن و بعد هم شام رو بیرون پیتزا خوردن و کلی بلابلایی کردن تو رستوران و خوش گذروندن ... و طبق یک کشف جدید مادر (با خوردن پیتزا انرژیشون انچنان زیاد میشه که قابل کنترل نیستن ) حسابی شیطنت کردنترسوکچل

شب جمعه هم رفتیم بازار برای خرید ماهی قرمز... و به رسم هرسال برای مادر جون هم ماهی خریدیم ... و دوتاهم اشانتیون گرفتن و برای کارینا و کارن هم دوتا ماهی بقول کارن عروس ماه  واسه کارینا با باله های سفید و داماد ماهی با باله های سیاه برای کارن خریدیم...خندونک دوتاهم اشانتیون گرفتن... امسال سبزه های مامان هم خوب نشدندتعجبغمگین متاسفانه و همه مجبور شدن خودشون سبزه بخرن غمگین

کارینا در شهربازی رنگین کمان خاله بازی و سرسره از بازیغای مورد علاقشه

 

 

کارن و عشق ماشین بازی در شهربازی رنگین کمان

 

و استخر توپ که پر از توپه و صدای خنده ی بچه ها

 

بازگشت از رستوران

 

**********************************************

آخرین شب سال نود و چهار بچه ها زود شام خوردن و همه تلاشم کردم تا زود بخوابن ولی افسوس (مخصوصا کارینا) ولی صبح زمان سال تحویل بیدار شدن و حاضر شدن و به سفره غفت سین رسیدن و تا لحظه آخر در تکاپو بود مادر بیچاره ... و کمی بعد از تحویل سال نو و روبوسی و عیدی گرفتن و عازم خانه مادری و پدری شدیم ... و برای نهار خانه مادر جون و پدر جون  شدیم و حسابی عیدی بارون شدن جوجه ها

 

کارن و کارینای عزیزم و سفره هفت سین سال نود و پنج

عزیزای دلم ... محبتزیباترین هدیه های خدا ... محبت باارزش ترین های مادر ...محبت  براتون دنیایی سرشار از آرامش ، قلبی غرق مهربانی ،دستانی پرسخاوت و لحظه هایی شیرین و رنگین آرزو میکنم ... ولحظه های زیبایتان گلباران بوسبوس

 

کارینا و کارن در ماشین  برای رفتن به عیددیدنی

 

 

پسر زیبای من کمی خوابالوده در حال بازی با ماشین هایی که عیدی گرفتند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یکی از روزهای پایانی تعطیلات بچه ها موفق شدن مارو راضی کنند برای رفتن به پارک و جایی نمیشد رفت بجز شهربازی رنگین کمان ... البته کمی شلوغ بود بخاطر حضور مسافرها ... یه ساعت رو حسابی خوشگذروندن و عکسها به تنهایی حاکی از این لذت زیباست بوسبوس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روز تعطیل دوازدهم بود و هوا هم سرد شده بود ... و برای روز سیزده هم چاره ای جز خانه نشینی یا خونه پدری نداشتیم ... غمگین ولی شب دوازدهم به یکی از شهرهای همسایه و دریاش سری زدیم و شام رو به یکی از رستورانهاش رفتیم ...بچه ها لب دریا حسابی سردشون بود و کنار آتیش وایستاده بودن و شکار چند عکس ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بلاخره زمان دوچرخه سواری و آموزش دوچرخه سواری رسید و من و پدر تصمیم داشتیم برای بچه ها دوچرخه بخریم ...ولی پدری مهربونبوس دوچرخه هایی رو که سابقا مهتا و سارا سوار میشدن رو آماده و تمیز کرد و بچه ها با دیدنش کلی ذوق کردن و شروع به بازی و سوار شدنش شدن و لحظه ای ازشون دل نمیکندن ...محبت بخصوص کارینا که لحظه ای از جلو چشماش دورش نمیکرد ...زبان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)