سی و هشت ماهگی کارنا و کارن عزیزم
یه روز بسیار زیبا برای بچه ها در دامان طبیعت در روزهای پایانی بهار و روزهای آغازین چهارسالگی کارینا وکارن عزیزم
روزهای پایانی بهار نود و پنج بود ... قرار بود با خانواده مادر سری به ییلاق بزنیم و لی برنامه کنسل شد و خاندای با مهمونهاش رفت ... البته هوا هم زیاد مناسب نبود ... ما تصمیم گرفتیم چهارتایی به جنگلی که در مسیر ییلاق بریم ... و بعد از جمع و جور شدن عازم شدیم و بعد از کلی طی مسیر به یه جای قشنگ رسیدیم ....
بچه ها خوشحال در حال بازی ... مادر مشغول اماده کردن نهار و پدر هم درگیر اماده سازی تاب ... بعد نهار بچه ها حسابی خوش گذروندن ... توپ بازی ... تاب بازی ... آب بازی در حاشه رودخونه ... و دیدن گله ای از گوسفندان ...
روز خیلی خوبی بود و در زمان برگشت بچه ها حسابی خسته شدن و کل مسیر برگشت رو خوابیدند ... خدا جونم ممنون ....
**********************************************
یه شب از شبهای اول تابستون بهمراه مادر جون و پدر جون و عمه و عمو کامی رفتیم دریا ... و کنار رودخونه بلال خوردیم ... و بعد هم به پیشنهاد مادر بستنی مخصوص زعفرونی که خیلی عالی بود ولی بچه ها تمام وجودشون بستنی شد وقتی برگشتیم خانه ...
با شروع تابستون و گرم شدن هوا و روشن شدن کولر ... ما شبها برای خواب عازم سالن خونه شدیم ... و بچه ها تشکهای خواب جدیدی رو تجربه کردن در کنار هم ... و براشون جذابیت خاصی داشت ...
شبها با مسواک زدن و خوندن کتاب فسقلی ها و شب بخیر بوس بوس کردن و البته حضور موقت مادر فرشته های قشنگم به خواب رفتن ...
علاقه بچه ها به بازی های داخل گوشی و تبلت روز به روز بیشتر میشه ... بخصوص کارن و با چه سرعتی هم یاد میگیره .... البته من مادر موافق نیست بازی با این وسیله ها رو ... ولی خوب حضور بچه های بزرگتر که این روزها حسابی درگیر این بازیها هستند بچه هارو درگیر میکنه ... اینم مهتا خانم دختر دایی بچه هاست در حال بازی با ....
مهندس کوچولوهای من ... وقتی جعبه ابزار پدر باز میشه برای تعمیر چیزی ... بچه ها با هیجان ابزارهای خودشونو میارن و مشغول تعمیر میشن البته با ابزار واقعی لذتش بیشتره
صبحها و سرگرم بودن مادر در آشپزخانه این حادثه ها اتفاق میوفته و کلیه اتاقها و خونه بهم ریخته میشن تا صدای خنده و شادی بچه ها بلند بشه ... و البته در پایان به دعوا و فریاد و مامان مامان گفتن ختم میشه ...
پسر قشنگم در حال ماشین بازی که یهو متوجه مامان و دوربینش میشه و یه لبخند قشنگی تحویلش میده ... دردونه من الهی قربونت بشم ...
کتاب خون مادر ... که از هر فرصتی استفاده میکنه بره یه گوشه و با ناز کتاب بخونه ...و دوربین مامان هم یواشکی شکارش میکنه ...الهی قربونت بشم فرشته ناز من
دوقلوها به این گروه بچه ها خیلی علاقه مندند و اگه چیزی بخرن باید بیارن با بچه ها بخورن ... و دایی جان هم هر جمعه همشون رو جمع میکنه و میبرتشون فروشگاه سر کوچه خونه پدری و براشون بستنی و خوراکی میخره ... و البته اکثر اوقات بادکنک تبلیغاتی هم میگیرن ... اینجا هم دخترها و پسرم بعد خوردن نهار روز جمعه در حال خوردن هله هوله هستند (در اتاق قدیمی مادر) ... بقول کارینا پفیلا و بقول کارن پاپ کورن ...
کارن و کارینا در حال بازی مسالمت امیز لگو ... کارن موشک ... هواپیما ... خونه ... ادم اهنی درست میکنه و کارینا ذوق میکنه ... و بهش انگور جایزه میده و خدا رو شکر از ته دل میخندن ...
صدای خنده از اتاق خاله جونی ...
کارن و کارینا بعد خواب بعد از ظهر بیدار شدن و دارن باهم پتو بازی میکنن ....
کتابخوان شیرین مادر ...
شبهای ماه رمضان و مهمونیهای افطاری ... اینجا منزل مادر جونه و بچه ها با لعیا جون حسابی مشغول عکس گرفتن و بخصوص سلفی گرفتن با گوشی لعیا جونن ...
اینجا هم مهمونی افطاریه منزل خودمونه ... شب عید فطر ... کارن هم با دایی جون دکتر مشغوله و حسابی جو داییش گرفتتش و با تفنگش ژستای مختلف میگیره و دخترا نشونه میگیره که مشغوله بازیهای دخترانه هستن و باهاش ماشین بازی و پلیس بازی نمیکننن
یکی از روزهای آغازین تابستون تولد مادر بزرگ مهربوم بود که چند سالیه مهمون خانه سالمندانه ... و طبق هر سال براش مراسم تولد گرفتیم و با حضور بچه ها و نوه ها و نتیجه هایی مثل کارن و کارینا و عکس یادگاری ... با دیدنش دلم میگیره ... خانمی بود برای خودش هنرمند ... زیبا ... با سیاست ...با ذکاوت ... ولی افسوس که فصل پیری رسید و افسوس تر که بچه ها از عهده نگهداریش بر نیومدن و اونو راهیه خانه سالمندان کردند که حسابی از کار افتاده و داغون شد ... افسوس از آینده ای این چنین که نمیدانم در انتظار ما هم هست یا نه